محبوبه عظیمزاده | شهرآرانیوز؛ شهرها فقط محل زندگی ما نیستند. آنها در ذهن، زبان، اندیشه و خیال ما ادامه پیدا میکنند. خیابانها، کوچهوپسکوچهها، بنبستها و حتی صداها و سکوت شهر، دیر یا زود، راهشان را به دنیای شاعر باز میکند. اما این حضور چگونه شکل میگیرد؟ به تاریخ و بافت شهر بستگی دارد یا حاصل تجربههای حسی و زیست شاعر است؟
در شهری مثل مشهد، با لایههای متنوع تاریخی و مذهبی، این پرسش شکل پیچیدهتری به خود میگیرد. شهری که فقط یک جغرافیا نیست؛ شهری است با حافظهای جمعی، زیارتی، مهاجرپذیر و متغیر که در طول دههها بارها پوست انداخته است. برای شاعری که در خراسان زیسته یا با این اقلیم پیوند دارد، شهر میتواند هم بستر روایت باشد و هم منبع تنش، نوستالژی یا حتی گریز. نسبت شعر با شهر در چنین فضایی، نه صرفا ثبت مکان است و نه بازنمایی مستقیم تاریخ؛ بلکه ترکیبی است از تجربه فردی، زیست روزمره و آنچه شهر ناخواسته به شاعر تحمیل میکند.
ما، با علیرضا جهانشاهی، شاعر «این کتاب اسم ندارد»، «خوابهای مکتوب» و «خوردن والیوم، زیر آفتاب»، درباره همین نسبت صحبت کردهایم. شاعری که معتقد است، پیوند شعر و شاعر با شهری که در آن نفس میکشد و نمود آن در زبان و کلام، یک الزام است و خود، به آن، مقید: «دو ثُلث از پول بیصاحبم را گذاشتم سرِ قمار / نصف لغاتم / نصف هوشم را گذاشتم / نشد که نشد / خدا حفظت کند درخت توت / اگر تو نبودی در کال زرکش / آفتاب پوستم را کنده بود.»
این گفتوگو، کوششی است برای درک اینکه شهر، در شعر، چگونه از یک مکان به یک معنا تبدیل میشود.
۱
با صدای تو بیدارشدن نیمی از خواب است
بهترین روزهای من همین روزهاست
همین روزهای مثل مار بین بوتهها خزیدن
و با شکمِ گرسنه رفتن به وکیلآباد
همین روزها که این کتف لعنتی درد میکند
و باد
بهآرامی از روبهرو میآید.
***
۲
آخ اگر نمرده بودم
آخ اگر در کوچههای نوده چاقو توی کمرم نرفتهبود
آخ اگر موتورم را آتش نزدهبودند
آخ از دربهدری، از گردوهایی که پوست کندم، از پاییز
من پسرِ براتم
روح درخت چنارم
همان کسی که دو روز پیش، کنار کُپه خربزه
بهجای باران حرف میزد.
عوامل بسیاری بر تکرار نام یک شهر در شعرها مؤثرند. قدمت و آثار تاریخی، سیاست، جنگ، فناوری و دهها عامل ریز و درشت دیگر، باعث میشود موضوع یک شعر در کالبد یک شهر اتفاق بیفتد. مثلا، بندر بودن بیروت، مضامینی از دریا و ساحل و کشتی و بازرگانان و ماهیگیران را در ذهن یک شاعر خواهد ساخت.
همچنین، پیشینه تاریخی بیروت و ثبت و سنددهی آن در نامههای مصری، بهعنوان یک بندر در دوره فنیقیها، هویتی باستانی به این شهر داده است. جنگهای داخلی لبنان و کشته شدن دهها هزار نفر در بیروت و جنگیدن وطن با وطن، خودش حکایت جانکاهی است که میتواند بستر بسیاری از شعرها باشد.
شعری از نِزار قبانی، شاعر پرآوازه عرب، داریم که میگوید: «هنگامی که بیروت میسوخت/ و آتشنشانها لباس سرخ بیروت را میشستند/ و سعی میکردند تا گنجشکانِ روی گُلهای گچبری را آزاد کنند/ من پابرهنه در خیابانها/ بر آتشهای سوزان و ستونهای سرنگون/ و تکّهشیشههای شکسته میدویدم/ در حالی که چهره تو را که، چون کبوتری محصور بود/ جستوجو میکردم/ در میان زبانههای شعلهور میخواستم/ به هر قیمتی بیروت دیگرم را نجات دهم/ همان بیروتی که تنها/ مال تو/ و مال من بود...»
تهران هم از حیث پایتخت شدنش در دوره قاجار و ورود مجلل و ناگهانیاش به دنیای مدرن در دوره پهلوی، و نیز از منظر حوادثی که در بمباران بعثیها به خود دید و دهها رویداد ناگفتنی دیگر، از این قاعده مستثنی نیست.
مشهد را باید در زمره کدام دسته از این شهرها دانست؟ آیا بهخوبی موفق شده است جای خود را در میان اشعار شاعرانش باز کند، یا برعکس، عقب مانده و راهی به این سمت باز نکرده است؟
نام «مشهد»، در حوزه شعر آیینی، جایگاه ویژهای دارد. اما شمایل باستانی آن کمرنگ است. درحقیقت، شاعرانی که حضور پیشینیان را روایت میکنند یا به استفاده از تلمیحات تاریخی گرایش دارند شهر را و نام آن را بهگونهای دیگر در شعرشان به تصویر میکشند. مثلا «بروتا» با یک تغییر جزئی، تبدیل به «بیروت» شده. این همریشگی، سبب میشود که اسم شهر، با حفظ اصالت و هویت خودش، مسیری را در دل زمان باز کند.
خود من، به شخصه از نام محلهها و مکانها استفاده کردهام. نامهایی مثل «کال زرکش»، «نوده»، «صیدآباد»، «کال کَشَف»، «کوهستان زکریا»، «گاراژدارا»، «وکیلآباد» و «باغ ملّی» در شعرهای من حضور دارند و حضورشان فقط یک نام خشک و خالی نیست. حتما، در بدنه روایتم، به شکل و شمایل آن محله و به خصوصیات فرهنگیاش اشاره کردهام. همین اتصالات مویرگی بین نام یک شهر یا محله، با دیدگاهی که قرار است در یک شعر مطرح شود، به تثبیت و پذیرش نام آن مکان در ذهن مخاطب کمک خواهد کرد.
شعر، پلی بین گذشته و آینده، و بین واقعیت و وهم است. شعر قرار است، اعصار را بپیماید و نهتنها یک اثر هنری، بلکه یک سند تاریخی و فرهنگی نیز باشد. من، این موضوع را، یک الزام کلی میدانم و به فضای شعر دیروز و امروز نگاه نمیکنم. شعر، دیالوگ بین نسلهاست. مگر میشود آدم در جایی نفس بکشد و آبوهوای آن منطقه بر خُلقش و بر ارادهاش بیاثر باشد. مگر میشود رویدادهای جاری در یک خطّه، در اعصاب و تفکّر یک انسان منتشر نشود. ما، از نوشتن و از حرف زدن درباره پیرامونمان ناگزیریم. این، یک مسئله ذاتی و جبری است.
مسئله گذر زمان را باید در این میان چگونه دید و چگونه تحلیل کرد؟ معماری امروز، اولویتهای زندگی امروز، معضلات امروز که چهره بشاش و رنگولعاب و حتی آسمان آبی را از فرد دریغ میکند، چگونه بر این حضور و تجربههای حسی شاعر تأثیر میگذارد؟
قطعا تأثیری فراتر از اشارهای یا لحظهای گذرا خواهد داشت. وقتی مترو، جانشین درختهای ملکآباد و وکیلآباد میشود، شبنشینی مردم در حاشیه این خیابانها، رنگ نوستالژی میگیرد. اکنون وقایع داخل کوپهها، دستفروشیها، آواز خواندنها و درگیریها بهجای شاعر حرف خواهند زد. بهجای کوهسنگی و درشکههایش، پاساژها و کافیشاپها گفتوگو خواهند کرد.
در دامنه خَلَج، روباهها اهلی شدهاند، اما شازدهکوچولویی وجود ندارد که قصه سیارهاش، قصه گُلش را روایت کند. من ارزشگذاری نمیکنم. وضعیت موجود همین است و ما از صدای هوش گیاهان دوریم. ما قرار است قصه هوش مصنوعی را بگوییم و اگر توانستیم بین گذشته و اکنون در شعرهایمان دهلیزی بزنیم، آن وقت دیالکتیک برقرار شده است. اینگونه سَنتز اتفاق میافتد.